چشم اماده بود و دکتر آنرا تو چشمخانه پسرک جاگذارد و گفت : باز کن ، چشمتو باز کن ، حالا ببند ، ببند حالا خوب شد . شد مثل اولش سپس رو کرد به پدر و مادر پسرک و گفت ببین چه اندازه اندازس ، مو لای پلکاش نمیره .

پسرک پنجساله بود و صاف رو یک چار پایه نزدیک میز دکتر وایساده بود پدر و مادرش پهلویش ایستاده بودند . پدر پشت سرش بود و رو به روی دکتر و کجکی به صورت بچه اش نگاه میکرد مادر آنطرف تر میان مطب ایستاده بود و پشت سر پسرش را میدید و پیش نیامد که ببیند « اندازه اندازش و مو لای پلاکاش نمیره » .

حالا دیگر شب بود و مادر و پسرک چشم شیشه ای و پدرش تو خانه دور یک میز نشسته بودند . کودک شیر خواره دیگری به پستان مادر چسبیده بود . سبیل سیاه و کلفت مرد به روی میزی پلاستیک خم مانده بود و نگاهش یک وری بصورت پسرک چشم شیشه ای خواب رفته بود .

علی جانم حالا چشات مث اولش شده مث چشمای ما شده پدر گفت و پاشد از روی طاقچه یک آیینه کوچک برداشت و برد پیش پسرک بچه زل زل تو اینه خیره ماند . چشم شیشه ای او بی حرکت و آب چکان ، پهلو آن چشم دیگر که درست بود . رو آیینه زل زد بعد ناگهان تو روی باباش خندید مادرک چشمانش نم نشست و به آنها نگاه میکرد و به گریبان خود ، به گونه کودک شیر خوارش خیره مانده بود .

باز صدای پدر بلند شد . مادر مگه نه ؟ مگه نه چشای عیلجان مث اولش شده . مادر تف لزج بیخ گلویش را قورت داد  و سرش را تکان داد و نور چراغ

از پشت بار اشک لرزیدن گرفت و و با صدای خفه ای گفت : آره مثه اولش شده . سپس شتابان بچه شیرخواره را زیر بغل زد و پاشد و اورا برد تو گهواره گوشه اطاق خواباند .

پدر راه افتاد و رفت پشت پنجره و تو حیاط نگاه کرد و مادر رفت پهلوی او تو حیاط نگاه کرد و حیاط را تاریک و خالی و سرد بود .  مرد سایه گرم زن را پشت سر خود حس کرد و با صدای اشک خراشیده ای گفت : من دیگه طاقت ندارم تنهاش نذار برو پیشش .


زن صداش لرزید و چشاش سیاهش رفت و نالید :

من دارم می افتم اگه میتونی تو برو پیشش و مرد برگشت و تو چهره زنش خیره ماند . گونه های او تر بود و چکه های اشک روی سبیلش زاله بسته بود . زن گفت : اگه اینجوری ببیندت دق میکنه اشکاتو پاک کن و خودش بعد هق هق اقتاد و سرش رو انداخت زیر و به پاهای برهنه خود نگاه کرد .

آهسته دست زن را گرفت و گفت : نکن . بیا بریم پیشش امشب از همیشه خوشحال تره ندیدی می خندید ؟

و چشمان خود را پاک کرد و مفش را بالا کشید . سینه و شانه های زن لرزید و گریه اش را قورت داد . هر دو پیش بچه رفتند و بالای سرش ایستادند و به او نگاه کردند .

پسرک آیینه را گذاشته بود روی میز و چشم شیشه ای خود را از چشمخانه بیرون کشیده بود و گذاشته بود رو آینه و کره پر سفیدی آن را با نی نی مرده اش رو آینه وق زده بود و چشم دیگرش را کجکی بالای آینه خم کرده بود و پر شگفت به آن خیره شده بود و چشمخانه سیاه و پوکش ، خالی رو چشم شیشه ای دهن کجی میکرد .



                         چشم شیشه ای - روز اول قبر

صادق چوبک